هستي جونهستي جون، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره

فرشته آسموني

اولين مرواريد فرشته كوچولو

    سلام جوجه كوچولوي مامان. مي‌خوام برات يه قصه بگم: يكي بود يكي نبود، غير از خداي مهربون هيچ كس نبود.... هستي جوني بي‌حوصله بود. لثه‌ش درد مي‌كرد و دوست داشت همه چي رو گاز بگيره و خيلي خيلي كلافه  بود. چند شبي بود كه بد مي‌خوابيد و نق و نوق زياد مي‌كرد. تا اينكه يه روز مامان داشت با   فنجون به  هستي  آب مي‌داد كه يه دفعه يه چيزي جينگي كرد. مامان دوباره گوش داد... جينگ جينگ... بللله يه مرواريد خوشگل تو دهن هستي جوونه زده بود.     سلام سلام صد تا سلام   من اومدم با دندونام مي‌خوام نشونتون بدم    ...
24 آذر 1392

هفت و هشتمين ماهگرد هستي جون

سلام عزيز دلم. روزها داره تند تند ميگذره و شما هر روز بزرگتر ميشي. ماماني دلم براي اين روزهات تنگ ميشه. كاش زمان متوقف ميشد و من حسابي از اين روزهات، از شيرين كاريهات، از بوي تنت و ... لذت ميبردم. از شروع ماه هفتم بردمت درمانگاه و قرار شد ديگه شروع كنم به غذا دادن به شما كه اولين غذات  فرني بود اما زياد استقبال نكردي . بعد از اون حريره بادوم و سوپ برات پختم كه خدا رو شكر  خوشت اومد و خوردي. همزمان با غذا خور شدنت بايد بهت قطره آهن ميدادم كه هر بار بعد  از  خوردنش  حالت بد ميشد و همش رو بالا مي‌اوردي و ديگه دهنت رو ميبستي و  حتي شير هم  نمي‌خوردي ...
3 آذر 1392
1